سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

تبلت

این تبلت رو دو سه سال پیش مامانی واسه روز تولد بابایی هدیه خریده بود. اما الان دیگه جزو دارایی ها و اسباب بازی های بنده محسوب می شه.  امان از وقتی که بخوام باهاش بازی کنم و فیلم ببینم و شارژ نداشته باشه. اون موقع اس که حسابی عصبانی می شم و میارم  میدم دست مامانی و داد می زنم : مامان شارش  ( یعنی چرا نباید تبلت من شارژ داشته باشه ؟!!! هان ؟!!! )  مامانی بهم گفت صداش بلنده ، کمش کن. منم مثل یه آقا پسر حرف گوش کن دارم کمش می کنم  وسط بازی از دوربین هم غافل نمی شم  عاشق بازی هستم و به اکثر بازی ها مسلطم. حتی بابایی پیشم کم میاره و مامانی باورش نمی شه !!!!  صبح ها قبل از رفتن ب...
27 بهمن 1392

آبعلی ـ امام زاده هاشم

دیروز ( 17/11/92 ) من از ساعت 4.5 صبح یه کم تب داشتم. مامانی بهم شربت داد تا ساعت 2 که دکترم بیاد مطب. اما وقتی رسیدیم هنوز دکتر نیومده بود و از اونجایی که مامان کلاً آدم بی صبر و تحملیه و نمی تونه جایی منتظر کسی بمونه و دید منم تبم پایین تر اومده، مامان و بابا تصمیم گرفتند بریم برف بازی کنیم و موقع برگشت دوباره بیایم دکتر. ( شانس آوردم دیگه ) این بود که ساعت 2.30 راه افتادیم سمت آبعلی و امام زاده هاشم  تا هم برف بازی کنیم و هم آش بخوریم. آخه مامانی عاشق آش های امام زاده هاشمه. هر جا هم آش بخوره. باز آش های اونجا رو ترجیح می ده. خلاصه رفتیم برف بازی کردیم ( البته من ترجیح می دادم زیاد با برف در تماس نباشم و دستام بهش نخوره  ) عک...
18 بهمن 1392

تئاتر موزیکال موش و گربه

برای دومین بار بود که می رفتیم تئاتر. تئاتر قبلی رو با دوستای همسن و سال خودت بودی ولی این دفعه تصمیم گرفتیم من و شما و بابایی سه تایی بریم تئاتر.  به نسبت سری قبل این تئاتر یه کم فهمش واسه بچه های کوچیک سنگین بود و زمانش هم طولانی تر بود. اما از اونجایی که پر از رقص و موزیک بود دوست داشتی و آروم تا آخرش تماشا کردی. البته این وسطا با آب میوه و چیپس هم سرگرم بودی حسابی...   داشتیم  می رفتم و اصرار داشتی حتما با کالسکه بریم . خرست هم برداشته بودی و می خواستی سوار کالسکه اش کنی  توی سالن در انتظار شروع نمایش    متاسفانه عکسای خوب ندارم. چون موقع نمای...
7 بهمن 1392

جهان کوچک من از تو زیباست

این روزا با حرف زدنات و ادا اصولات و کارای بامزه ای که می کنی بیشتر از همیشه زدی تو کار دلبری و حسابی با قلب و احساس من و بابایی بازی می کنی ـ ـ تقریبا هر روز صبح با بابایی می ری مهد کودک و هر روز بعد از ظهر من باید بیام دنبالت. جالبه که تا صدای من و می شنوی زار زار می زنی زیر گریه و همش میگی بابایی... بابایی... خلاصه کاری کردی تو مهد کودک که همه مربی ها دلشون واسه من بسوزه . مهین جون همیشه می گه واه واه خدا شانس بده. همه زحمتا رو مامانا می کشن و آخرشم بچه اینطوری بابایی می شه!!!   اما خدایی من ناراحت نمی شم. چون بابایی خیلی خیلی واست زحمت می کشه و خیلی از مسئولیت های شما با باباس. مخصوصا این چند ماه اخیر که من در...
3 بهمن 1392
1